از وقتي كه بخاطر سئوال و جوابهاي احمقانه يه نفر ظاهرا دلسوز تو فكر رفتي ، بيشتر مراقبتم . ديشب كه تبليغ آلبوم جديد آقاي افتخاري از تلويزيون پخش ميشد و ميخوند: " غم دنيا رو نخور دنيا كه ارزش نداره " با يه حالت خاصي گفتي : " واقعا كه دنيا ارزش نداره"
نيم ساعتي با خودم كلنجار رفتم كه ببينم چطوري بفهمم چي تو ذهنته. بالاخره دلمو به دريا زدم و گفتم بابايي چرا گفتي دنيا ارزش نداره؟ جواب دادي : همينجوري. گفتم ميخوام بدونم چي باعث اين نظرت شده؟ گفتي آخه اين دنيا چه ارزشي داره كه من بايد هر روز برم مدرسه؟ :-o
يه نفس راحت كشيدم ولي نميدونم بايد احساس راحتي كنم يا نه؟ شايد هر حرف يا حركت كوچكي رو نبايد زياد جدي گرفت. مثل اينكه وسط كلاس بلند ميشي و از خانم معلمت خواستگاري ميكني :))

يه لينك موثر تو يه وبلاگ معروف و بالا رفتن آمار ويزيتورها و حس خوبي كه ناخودآگاه قلقلكت ميده كه بنويسي.
عزمتو جزم ميكني، نوشتن رو محول ميكني به ساعات استراحت بعد از كار و مشغوليات روزمره.
بيشتر از 10 تا سوژه تو ذهنت در نظر ميگيري. فونداسيون يكيشو ميريزي، تا عصر ميرسي به سقف و ميمونه نازك كاري و نهايتا تايپ و انتقال به سايت.
سكوت شب از راه ميرسه و همراه اون هجمه اي از افكار و احساسات غريب و نامانوس. تمام انرژيت صرف غلبه بر احساس شوم تنهايي ميشه و پست رو محول ميكني به يه روز ديگه ، روزي كه شايد به اين زوديها نرسه.

براي پسرم كه امروز پيشم نيست


 
نميخوام عصاي پيري برام بشي.


انتظار ندارم كه نابغه دهر بشي.


فقط بدون كه من عاشقتم.


 و ميمونم.