چه میدانم ز حریق بی کسی؟



چه میدانم ز حریق تنهایی؟



گرچه دارم یک کسی



اما فقط یک {کسی}



بخدا کافی مبود یک کسی



بخدا سخت بود یک کسی



نه خواهر نه برادر



نه همسایه نه مادر



امیر سینا - پایان



پسر گلم 10 ساله هستی و خیلی چیزها رو درک میکنی، ولی نمیدونم کی میتونی حس کنی که این شعری که مخفیانه نوشتی و به همکارهام نشون دادی چه آتیشی به دلم زده.



امتحانهاي ترم اول شروع شده. صبح كه ميبوسم و راهي مدرسش ميكنم ازش ميخوام براي شام يه 20 شكار كنه كه شام 20 كباب بخوريم. با غرور ميخنده و ميگه چَشم ! خيلي نگران امسالش بودم. با اين مريضي و مشكلات فقط خدا رو شكر ميكنم كه تنهام نذاشت و خودش مثل هميشه نظر لطفشو از من و اون دريغ نكرد . الهي ميدونم كه حتي يك لحظه تنهام نميذاري، كمك كن هميشه يادم باشه كه يادمي
پگاه گرامي، تولد امسال بدون حضور و تبريك صميمانه تو برام هيچ رنگ و بويي نداره. اگر هم قرار بشه دور هم جمع بشيم مطمئنم همه و همه از لبخند زيبا و شادي كه به مجلس ميدادي ياد ميكنن و من و بقيه بيشتر از قبل افسوس نبودنتو ميخوريم

ديشب كه ميخواستم بخوابم بهترين هديه عمرمو ازت گرفتم. ميدوني كه با
وجود تختخواب ترجيح ميدم روي فرش خالي بخوابم كه خوابم سنگين نشه و صبح بتونم به
موقع بيدار بشم. تا سرمو گذاشتم رو بالش كوچيك سوسيسي ! ديدم يه ملحفه برام آوردي و
گفتي : مگه ميذارم اينجوري بخوابي ؟

با اين كه شايد وقتي بزرگتر شدي و اين خاطره رو خوندي به نظرت خيلي مهم نياد ولي
مطمئنم وقتي خودت پدر شدي ميفهمي چقدر برام ارزش داشت.

در ضمن مرسي كه رژيم ماكاروني و بستني رو حفظ كردي !!! فكر كنم سال ديگه ميتونيم
شلوارك شراكتي پا كنيم.

خدايا شكرت كه داديش به من، مددي كن كه به ثمر برسونمش.

 

با هر حركت كوچكي كه شايد به نظر شما مضحك باشه ، مثل تكان دادن فقط يك بند انگشت كوچك دست يا پاي چپم، خدا رو شكر ميكنم.
ميدونم كه خيلي بهش مديونم ولي مطمئنم كه اون بخشنده تر از تصور ما انسانهاست. تو زندگيم تا حالا سعي كردم بيشتر از اونكه شُكرگذار ظاهريش باشم، از گذشت و مهربونيش درس بگيرم و اون حس رو به ديگران منتقل كنم.
شايد حالا از خيلي جنبه ها فقط يك بازنده باشم ولي اين حقو براي خودم قائلم كه با وجود پسركم احساس خوشبختي كنم.
اين هارو براي تو مينويسم. دير يا زود بهت اجازه ميدم كه بهش دسترسي داشته باشي و بدوني كه چقدر برام ارزشمندي.ميدونم كه كم و بيش ميفهمي دارم با چه مشكلاتي از پس زندگي بر ميام ولي در مقابل فقط از خدا ميخوام كه حس قدرشناسي رو در وجود من، تو و همه آدمها تقويت كنه. چيزي كه به نظر من رمز استحكام هر نوع رابطه اي است: رابطه من و تو ، تو با معلمت، دوستت، همسر آينده ات و همه و همه و همه.

I have to keep it in my mind that first of all I'm a dad.
Son, I love you.


از وقتي كه بخاطر سئوال و جوابهاي احمقانه يه نفر ظاهرا دلسوز تو فكر رفتي ، بيشتر مراقبتم . ديشب كه تبليغ آلبوم جديد آقاي افتخاري از تلويزيون پخش ميشد و ميخوند: " غم دنيا رو نخور دنيا كه ارزش نداره " با يه حالت خاصي گفتي : " واقعا كه دنيا ارزش نداره"
نيم ساعتي با خودم كلنجار رفتم كه ببينم چطوري بفهمم چي تو ذهنته. بالاخره دلمو به دريا زدم و گفتم بابايي چرا گفتي دنيا ارزش نداره؟ جواب دادي : همينجوري. گفتم ميخوام بدونم چي باعث اين نظرت شده؟ گفتي آخه اين دنيا چه ارزشي داره كه من بايد هر روز برم مدرسه؟ :-o
يه نفس راحت كشيدم ولي نميدونم بايد احساس راحتي كنم يا نه؟ شايد هر حرف يا حركت كوچكي رو نبايد زياد جدي گرفت. مثل اينكه وسط كلاس بلند ميشي و از خانم معلمت خواستگاري ميكني :))

يه لينك موثر تو يه وبلاگ معروف و بالا رفتن آمار ويزيتورها و حس خوبي كه ناخودآگاه قلقلكت ميده كه بنويسي.
عزمتو جزم ميكني، نوشتن رو محول ميكني به ساعات استراحت بعد از كار و مشغوليات روزمره.
بيشتر از 10 تا سوژه تو ذهنت در نظر ميگيري. فونداسيون يكيشو ميريزي، تا عصر ميرسي به سقف و ميمونه نازك كاري و نهايتا تايپ و انتقال به سايت.
سكوت شب از راه ميرسه و همراه اون هجمه اي از افكار و احساسات غريب و نامانوس. تمام انرژيت صرف غلبه بر احساس شوم تنهايي ميشه و پست رو محول ميكني به يه روز ديگه ، روزي كه شايد به اين زوديها نرسه.